غمی غمناک

غمی غمناک
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
  

 

سهراب سپهری

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:07

سلام
شعرت خیلی قشنگ بود
من خیلی شعرای سهراب سپهری رو دوست دارم و عرفان نظر اهاری یه شعر ازش برات فرستادم مهربونی


بهشت بر پاشد
ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود. آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد. و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود. عاشق دریای بزرگ. ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت، اما پیدایش نمی کرد. هر روز و هر شب میرفت، اما به دریا نمی رسید. کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیشتر می گشت، گم تر میشد و هر چه که می رفت، دورتر. ماهی مدام می گریست، از دوری واز دلتنگی؛ ودر اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد. همیشه با خود میگفت: اینجا سرزمین اشکهاست. اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند، چون هیچ وقت دریا را ندیده اند، و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است. ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که در ان غوطه میخورد. قصه که به این جا رسید ادم گفت: ماهی در اب بود و نمی دانست ، شاید آن دوری که عمری از ان دم زدیم تنها یک اشتباه باشد.آنوقت لبخند زد، خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم بر پا شد
عرفان نظر اهاری

مریم سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 18:17

سلام منم یه شعر خوشمل برات فرستادم

تو را دوست دارم

بنفشه ها به چه زبانی به هم می گویند دوستت دارم؟بارانها کوهها و درختان به چه زبان؟ایا لبهایی که فردا
متولد می شوند بوسه را خواهند اموخت؟ایا عسلها فرهاد را می شناسند؟رایحه تو و رویاهای خودم را کجا
پنهان کنم؟نام تو با کدام حرف اغاز می شود؟چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است؟چه کسی دگمه های
پیراهنم را از ماه در اورده است ؟ چه کسی زیباتر و سپیدتر از نمکها می خندد ؟شعرهای من با کدام حرف به پایان می رسد ؟ قلمرو دوزخ کجاست؟مساحت بهشت چقدر است؟ فرق استخوان و گندم چیست؟ چرا هیچ
گلی در رودخانه نمی روید؟ چرا صخره از عریانی دریا نمی گوید؟ چرا کسی غبار اسمان را پاک نمی کند؟چرا
دستی کلمه های بی روح را در خاک نمی کند؟ ایا پرتقالها هم گناه می کنند؟ ایا لیموهای ترش قدر وقت را
می دانند؟ ایا مرده ها غزل می خوانند؟ ایا مادر بزرگم در برزخ همسایه یک پروانه جوان است؟ اکنون در
کهکشان ساعت چند است؟
تا تو روی زمین قدم می زنی و هر شب چراغهای ایوان را روشن می کنی فرشته ها پلک بر هم نمیگذارند
ماهی ها قلب ابی تو را ترجمه می کنند و جاده ها همچنان به راه خود ادامه می دهند .
شمعها کی می خوابند ؟ بوسه ها کی می میرند؟ ابها کی تشنه می شوند؟ نانها کی گرسنه می مانند؟
کلمه هایم را در جیب شیطان نمی ریزم و بند کفشهای او را نمی بندم .به قفسها سلام نمی کنم نبض مرگ
را می گیرم و به انتظار اتفاقهایی که هنوز نیفتاده اند می مانم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد